★★★ باژبود ★★★

★★★ ادب و عرفان و هنر ★★★

★★★ باژبود ★★★

★★★ ادب و عرفان و هنر ★★★

◆◆◆ اللهم صل علی محمد و آل محمد ◆◆◆

سلام علیکم ؛
در روز و روزگارانی که انسان دچار نسیان گشته و آنسان بودن خود را از یاد برده است ، ما کمر همت بسته ایم که فرایادش بیاوریم که از کجا آمده ایم ؟ در کجا هستیم ؟ و به کجا خواهیم رفت ؟
در ادامه این راه سهل و ممتنع از جان و دل ، پذیرای گوهر نقدتان می باشیم .

" دعاگوی وجود شریفتان : مجید شجاعی ؛ مدیر سایت باژبود "

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است


در روزگارانی که گرگهای گرسنه در لباس میشهای آرام و سربزیر ، رهزن کاروان دل و جان و دین و ایمان و همه ی خوبیها و زیباییها و ارزشها هستند ، در دورانی که همه کس سر در لاک خود دارد و هیچکس ترا برای خودت نمی خواهد ، در آشفته بازار و بلبشوی تدلیسها و تلبیسها که رنگ ! حرف اول را می زند ، حق را بصورت باطل و باطل را به صبغه ی حق در معرض فروش و جلوه قرار می دهند و بسادگی گولت می زنند و چیزی بخوردت میدهند ، در چنین ایامی که ماده و مادیات بر همه حاکم است و مظهر زشت و نماینده ی پلشت آن یعنی پول مسجود و معبودست ، در چنین ظلمت گیرایی که همه را در احاطه ی خود دارد و هنرها دروغین و قلب ، و شعرها و خیالپردازیها آبکی و بی ارزش گشته اند ، در چنین ایام و زمانی که حق و حقیقت رخ پوشیده و کسی نشانی درستی از آن بدست نمی دهد ، در چنین .....

آیا سخن گفتن از حق و حقیقت و ارزشها و آرمانهای والا از کوکی عقل بشمار نمی آید ؟

آیا به انسان نمی خندند که بیگانه ای است که عبری حرف می زند ؟!

آیا اصلا شبه روشنفکران و مادیون و بچه مدرسه ایهای نهیلیسم فرصت حرف زدن و ابراز عقیده را به انسان می دهند ؟ آیا کاری عبث و بیهوده محسوب نمی گردد ؟ و سؤالاتى از این دست ...

با اینکه می دانیم : " گفتگو آیین درویشی نبود ورنه با تو ماجراها داشتیم " ، و با اینکه مشاغل و مشاکل و عالمی که ما در آن هستیم ، اجازه نمی دهد که مسائل خلق را بررسی و تحلیل کنیم و همیشه سعی و کوششمان در فرار از خلق بوده و هست ، با این حال ضرورت ایجاب می کند که در حد وسع و تواناییمان از موضوعاتی چند سخن ساز کنیم .

برادرم ؛ همانطور که میدانی جهان و جهانیان هرچقدر که به پیش میروند ، همانقدر از اصالتها و ارزشها کاسته می شود . هر روزی که سپری می شود از درصد خوبیها کاسته و به میزان بدیها افزوده می گردد .

ساعت به ساعت طبیعی ها ( از هر صنف ) جای خود را به مصنوعی ها می دهند . تا اینجایش را حتما قبول داری .

حالا در بررسی ارزشمند بودن هریک از طبیعی و مصنوعی ، رأى به ثمین بودن و نفاست طبیعی می دهیم . این رأى بنا به دلایل مختلفی که ذکر آنها بطول می انجامد و خودت از آنها آگاهی ، صادر می شود . مسأله این است که چرا روز به روز از شمار طبیعی کاسته می شود ؟ چرا اصیل جای خود را به اعتباری میدهد ؟

این امر بنظر اینجانب از انغمار و فروشدن بشر در ماده و مادیات سرچشمه می گیرد . بشر با حذف معنویات و خدا و مذهب از خودش و نشاندن مادیات و پول بجایشان افق تازه ای را برای خودش ترسیم می کند . این چنین فردی عاشق ماده می شود . هدف و قبله و بت و مقصودش مادیات است .

او در سلوک خودش از یک دوچرخه ی ساده به هواپیمای شخصی می رسد . او تنوع طلب است و تنوع خواهی امری ذاتی است . او در سلوک مادی خودش هیچ وقت ( البته بعد از مدتی ) به آنچه که هست ، قانع نبوده و همیشه به آنچه که باید باشد می اندیشد . واضح است که وی بر حسب اقتضای سلوکش به نقطه ی پایان و هدفش خواهد رسید .این شخص اگر فردی معمولی نبوده و کمی دارای فکر و انصاف باشد ، بیدار خواهد شد و با قاضی کردن کلاه خود درخواهد یافت که به بیراهه رفته و چیزی بدست نیاورده است .

او نتیجه ی شوم از ماده به ماده رسیدن و به دور خود چرخیدن و تکرار را درخواهد یافت و ... نیهیلیسم از اینجا متولد می شود . این فرزند ناخلف ماده ، این نتیجه ی شوم از ماده به ماده رسیدن ، این جلاد مرموز سیاهچالهای شبه روشنفکری ، آتش خانمان سوزی است که خرمن هستی بسیاری را تبدیل به خاکستر کرده و هر روز و هر آن گسترش می یابد .

اکثر کسانی که  به پوچگرایی رسیده اند ، در آخر کار وجود خودشان را هم پوچ دیده اند و چون بود و نبودشان برایشان فرقی نداشته خوشان را کشته اند . خودشان را از بین برده اند تا به طور کامل معنی هیچ و پوچ را دریابند و خود نیز هیچ شوند !!! آنان خدا را از یاد بردند و خدا نیز آنها را از یاد خودشان برد و دچار خودفراموشی شدند . مگر فراموش کردن انسان خودش را شاخ و دم دارد ؟!

پس دریافتیم که با فرو شدن در ماده و مادیات از جنبه های اصیل کاسته و به ابعاد مصنوعی و اعتباری افزوده می گردد . و معلوم شد که از ماده و مادیات چیزی نصیب انسان اصالت گرا و تکامل طلب نمی گردد . در یک کلام اصالت در ماده و مادیات نیست . اگر به این مطلب با عمق روح و جانمان رسیده و خود نیز تشنه ی اصالتها و ارزشها باشیم ، درخواهیم یافت که باید گمشده مان را در معنویات پی جو باشیم . سراغ معنویاتی برویم که درست ضد و نقطه مقابل مادیات است . همانطور که میدانیم و میدانید معنویات ابعاد گونه گون و مختلفی دارند . علوم و معارف همه از معنویات بشمارند .

حالا سؤال اساسی این است که باید سراغ کدام یک از اینها برویم ؟ جواب اینطور تحلیل می شود که اگر شما مثلا دنبال ریاضی بروید و با پشتکار و کوششی در خور توجه بخواهید ریاضی را بفهمید ، بعد از مدتی موفق به این کار خواهید شد . اما در عین حال خشکی و بی روحی آن شما را خسته خواهد کرد . شما ته و توی ریاضی را درخواهید آورد و متوجه خواهید شد که آنچه که ناخودآگاه در جستجوی آن بودید و فکر می کردید مثل تکه ای از خودتان با آن به کمال می رسید ، این ریاضی نیست .

حال و روز دیگر علوم و معارف نیز این گونه است . پس باید هدف را بسیار دور دید و در دوردست پیدایش کرد . ما دنبال اصل و اصیل هستیم و پر واضح است که چیزی که در دست رس باشد و خودش را به تو بنمایاند اصل و اصیل نخواهد بود . برای اصل و اصیل باید قیمت پرداخت .

ما برای اینکه زود زود خسته نشویم و با از این شاخه به آن شاخه پریدن به پوچی و نیست انگاری نرسیم ، باید هدفی را انتخاب کنیم که واقعا هدف بوده و اصل اصل باشد . و نیز چیزی باشد که بسادگی بدست نیاید . هدفی باشد که گرمی خاصی در حین سلوک به ما بدهد . هدفی باشد که بتمام معنی کلمه ما را زنده کند . آخر آن آخرمان باشد نه اولمان !!!

برادرم ؛ اینجاست که عرفان طلوع می کند و رخ می نماید . عرفان با آن عالم نورانی و گرم و پر شورش بدستگیری انسان قیام می کند . عرفان راهیست که پیش پای تو گسترده اند و به آن شاه تنها منتهی می شود که هدفت بود . و چه هدف نفیسی !

البته اینجا مسأله ی اعتقاد پیش می آید . زیرا کسی که از اول اصلا به این چنین هدفی اعتقاد نداشته باشد ، و عرفان و مراحل و مراتب آن را افسانه بیانگارد . با جنین فردی اولا ما کاری نداریم و ثانیا اگر ضرورت ایجاب کند که با او به بحث می نشینیم و شاید بقول بوعلی سینای مرحوم ، مجبور هم بشویم که کتکش زده و معتقدش کنیم .

در اینجا از ذکر کم و کیف این چنین فردی و معامله ی ما با او و دلایل مختلفه ، بخاطر طولانی شدن سخن احتراز می کنیم .

اجمالا اینرا بیانگریم که ایمان و اعتقاد قلبی محکم به وجود شهدی باعث می شود که بار و بندیل سفر را ببندیم و برای رسیدن به آن حرکت کنیم . اگر از اول اعتقادی به وجود شهری مثل مکه نداشته باشیم ، هرگز داعیه ی سفر و رسیدن به آن در ما ایجاد نشده و طبعا هیچگاه به مکه هم نخواهیم رسید !

دین و مذهب را که مقصودش ، رساندن بشر به تنها هدف و هدف تنهاست ، نمی شود از انسان منها کرد . میدانید که منظور از مذهب ، باطن و روح آن است که عرفان می باشد . عرفان مساوی با عشق است و حضرت عشق ، حضرت دوست است . عرفان یعنی " دید عشق آلود به هستی " .

بعد از اینکه ضرورت عرفان و عشق برای انسان ثابت شد ، به مشکل عمده ای می رسیم که سؤالی است اساسی و آن اینکه : کدام عرفان ؟!

میدانیم و میدانید که برای رسیدن به عرفان باید راه شرق را در پیش گرفت . چرا که در غرب خبری نیست ! خورشید عشق از مشرق طلوع می کند و موجب روشنایی و زیبایی و حیات می گردد .

بقول لسان الغیب : " خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد " ...

پس شرق را دریابیم و اشراق و شروق را از قلب شرق یعنی ایران برگیریم . آیینه ی دل را با عرفان اسلامی - ایرانی رفع زنگار کرده و صافش گردانیم .

*** انشاالله الرحمن الرحیم ***

* مجید شجاعی * قم المقدسة .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۸
مجید شجاعی

 ★★★ بنام خداوند بخشاینده و مهرورز ★★★

 

■■■ سفرنامه روستای قلعه جوق سیاه منصور از توابع انگوران ■■■

 

ماشین پژوی 206 آبی نفتی باجناقم دل جاده را می شکافت و پیش می تاخت . جاده بسیار پر پیچ و خم و خطرناک می نمود . پستی و بلندیهای پی در پی و پیچ های متوالی رانندگی را مشکل می کرد . هر چند به راننده که پایه یک داشت ، اطمینان داشتم ، اما باز دلهره امانم را بریده بود . تردد ماشینهای سنگین که برای معدن روی انگوران کار می کردند ، نیز مزید بر علت شده بود .

اول ماه مبارک رمضان سال 1393 بود و بنده با در دست داشتن حکم تبلیغ به روستای قلعه جوق می رفتم . هنوز راه درازی در پیش داشتیم . برای اینکه کمی از هول و ولای خودم بکاهم ، نقبی به گذشته زدم .

سوار بر بال خیال به سالهای دور جبهه سفر کردم . من در اولین اعزام ، بعنوان نیروی رزمی - تبلیغی حضور داشتم . اوایل دوران طلبگی من بود و تازه میخواستم شرح لمعتین را شروع کنم . اما شور لبیک گویی به فرمان امام کار خودش را کرد و یک دفعه چشم باز کردم دیدم دارم در شهر قیدار نبی ( خدابنده ) آموزش می بینم .

بعد از حدود دو ماه آموزش که بیشتر به دوره کماندویی می مانست تا آموزش مقدماتی حضور در جبهه ، به جبهه اعزام شدیم .

نیروهای رزمی - تبلیغی ، هم تبلیغ می کردند و هم نبرد . در دوره دوم اعزام بعنوان نیروی رزمنده آنهم در واحد تخریب که تازه با گرفتن نیرو به " گردان الرعد " تغییر نام داده بود ، مشغول شدم . حالا بماند که چه اتفاقاتی برایم افتاد و چه دسته گلهایی را از دست دادیم که داغشان تا ابد در دلم تازه است ...

پس من چندان آدم بی تجربه ای نبودم !

اما در این سفر ، اضطرابی سخت دلم را می فشرد . رانندگی بی محابای باجناقم نیز این ترس و اضطراب را بیشتر می کرد .

بالاخره به سه راهی ابراهیم آباد رسیدیم . تابلویی توجهمان را جلب کرد که ادامه مسیر را نشانمان می داد . نزدیک شده بودیم .

با شماره شورای محترم تماس گرفتم . گفته شد که :《 در ورودی روستا بعد از پل خانه عالمی ساخته اند که چند موتور در جلویش پارک شده است . آنجا توقف کنید و ما در خانه عالم هستیم . 》 .

ما کم کم وارد دنیای جدیدی می شدیم .

ناگهان خود را در بهشت با صفا و رضوانی بس زیبا و دل انگیز یافتیم . روستا در میان باغات وسیع و بسیار گسترده ای محاصره شده بود . انگار روستا نگینی بود که حلقه ی سبزی بدورش کشیده باشند . مات و مبهوت از این مناظر دلفریب وارد خانه عالم شدیم .

چند نفر مشغول کار بودند . یعنی داشتند اندازه می گرفتند و موکت پهن می کردند . در زمینی حدودا 85 متر ساختمانی بسیار زیبا احداث کرده بودند . با درب ماشین رو و حیاط مناسب و باغچه ای در یک گوشه آن . وارد که شدیم ، دیدیم یک پذیرایی بزرگ و دو اطاق خواب و آشپزخانه در انتظار ماست که بنحو خوبی موکت پوش شده است . اواخر کارشان بود . شورای محترم روستا و فرمانده پایگاه و دهدار وقت محترم و خادم مسجد با ما خوش و بشی جانانه کردند .

کیف و ساکمان را در گوشه ای گذاشتیم . بعد از مدت کوتاهی باجناق خدانگهداری گفت و من بدرقه اش کردم . او سوار توسن رهوارش راهی ماهنشان شد . لازم به ذکر است که ایشان محل کارش ماهنشان و محل سکونتش زنجان می باشد . من مانده ام که چگونه و چطور او هر روز این همه راه را میکوبد و این مسیر سخت را رفت و آمد می کند ؟! خداوند از بلیات ارضی و سماوی حفظش فرماید .

خلاصه من ماندم با افرادی که نه آنها شناختی روی من داشتند و نه بنده ایشان را می شناختم . مقداری احوالپرسی کرده و از هر دری سخنی بمیان آوردیم . کم کم من شیفته ی اخلاق ساده و پاک و بی آلایش آنها شدم .

ناگهان نوای دلکش قرائت آیات وحی از بلندگوی مسجد ، نشان داد که وقت ادای فریضه ظهر نزدیک می شود .

از منزل زدیم بیرون و راهی مسجد شدیم . چه مسجد زیبا و خوبی ! چه مسجد با برکتی که همه ی ایام سال درش به همت اهالی و خادم زحمتکش آن باز باز است . اهالی هر وقت دلشان خواست با خداوند سخن ساز کنند به این مکان مقدس می آورند . نام مسجد بنام نامی سومین خورشید منظومه محمدی ( ص ) ، یعنی امام حسین علیه السلام است . و چه علاقه ی عجیبی مردم روستا به امام حسین علیه السلام دارند ! در محرم و صفری که آنجا بودم با چشمان خود عمق عشق و ارادت مردم به اهل بیت رسالت علیهم السلام ، مخصوصا امام حسین علیه السلام را دیدم .

وضو ساختیم و به نماز پرداختیم . در میان دو نماز ظهر و عصر ، خادم بزرگوار مسجد با چه خلوص نیت و حضور قلبی شروع به خواندن ادعیه و تعقیبات مربوطه نمود . واقعا" در آن نماز بود که احساس کردم در خانه ی خودم هستم و بهیچوجه بعد از آن دیگر احساس غریبی نکردم .

بعد از نماز خادم اطلاع داد که افطار در منزل شورای محترم دعوت هستیم . کم کم با اهالی آشنا می شدم و با خود می اندیشیدم که حالا چه چیزی برای ارائه به این مردم شریف داری ؟! چگونه شروع کنم و از کدام مطلب سخن ساز کنم که بتوانم رسالت خود را بنحو احسن انجام داده و جواب محبتهای بی آلایش اهالی را داده باشم ؟!

بعد از آن سعی کردم مطالب تازه و بروز آماده کرده و در اختیار این قشر فهیم و نجیب قرار دهم .

روزهای گرم و داغ تابستان یکی پس از دیگری سپری می شد و من غرق در گرمای محبت روستاییان بودم .

چه مراسمات بیاد ماندنی و جذابی آنجا برگزار شد ! هرچه به پایان ماه رمضان نزدیک میشدیم ، غم غریبی دلم را درهم می فشرد ...

 آن غصه این بود که چگونه می توان از این روستای پربرکت دل کند و راهی شهر شد ؟!

شهری که پر است از انسانهایی که نمی دانم چرا برایم غریبه اند و چرا چندین چهره دارند و چرا هزار زبان در کام ؟!

چاره ای نبود و با اتمام ماه مبارک با درد و دریغی در دل با اهالی وداع کردم و راه شهر در پیش گرفتم .

 

★ به علت فرصت کم و ضیق مجال به همین بسنده می کنم . اگر خواستید و خوشتان آمد باز هم از خاطراتم برایتان خواهم نوشت . ★

 

◆ پاینده باشید و مانا ، مجید شجاعی ، زنجان ، 29 امرداد ماه خورشیدی ، ساعت 2356 ◆

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۷
مجید شجاعی

یا حسین


●●● چشمهایم را بسته بودم . مناظری میدیدم که زبان و قلم از وصف آن عاجزند . ملائک و کروبیان گردم حلقه زده بودند . در سماعی روحانی و ملکوتی و با ضرباهنگ عشق و دوستی پیرامونم دست افشانی و پایکوبی می کردند . و من در اولین صبح خلقت هیچ نمی فهمیدم ...

اسماء را آموخته بودم ، اما خود را در او باخته ، سفری پر رمز و راز در چشمهای سیاه و بادامی او داشتم .

زلالی چشمه ساران بهاری ، گیسوان طلایی گندمزاران ، استواری کوهها ، کوچه باغهای پر گل ، نسیم بهاری ، بوی گل یاس و محمدی ، درخت اقاقیا ، بید مجنون ، لطافت عشق و حزن هجران ، همه و همه را در چشمهای تو کاویدم و دیدم .

تو خود میدیدی که من محو توام . ساخته ی تو بودم ، آنهم با دو دست . ملائک همه ساخته ی یک دست تو بودند و من به تشریف " بیدی " مشرف . تو می گفتی : 《 یحبهم و یحبونه 》 ، و من سرمست تر می شدم .

یعنی اول تو ما را دوست داشتی . حق هم همین است . اگر تو چیزی را نخواهی اصلا کسوه ی وجود نمی تواند بپوشد و در کتم عدم خواهد ماند . تو آن کنز مخفی بودی که دوست داشتی شناخته شوی ، پس آنگه ما را آفریدی . اما من در چشمهای تو سیری داشتم که نگو ! ولی حیف دیری نپایید که از تو دور شدم . همانوقت که از درخت دانایی یا درخت میان ! بری خوردم ، هبوط کردم . من هماندم که چشم باز کردم ، از تو دور شدم ...

تو با حسرت و حزن بدرقه ام کردی . اما دوستم داشتی ، مگر نه ؟! منهم ترا دوست داشتم . من از تو که دور شدم ، خیل نامه رسانان تو به طرفم سرازیر شد و من بسان جان گرامیشان داشتم . چرا که آنها بوی ترا میدادند ، بوی یار ...

هرچه می گفتند کلمات تو بود . دیده بودم تو چطور حرف می زنی . لحنت برایم آشنا بود .

یادت هست موقعی که اسماء را به من می آموختی ، عجیب ترین کلاس درس تاریخ را داشتیم ؟! یک معلم و یک شاگرد . معلم و شاگردی که عاشق هم بودند !

یادت هست که در کلاس درس اصلا من به تو اعتراض نمی کردم ؟! تو هرچه می گفتی بسان گوهری در میان صدف جانم می پروردمش . بحثی باهم نداشتیم ...

آری نامه برانت همه لحن تو را داشتند . از جنس من بودند ، اما از پیش تو می آمدند . هر شب وقتی می خواهم بخوابم ، چشمهایم را می بندم . به انتظارم که باز از آن مناظر دلفریب ببینم . ببینم مهمان توام . و باز در چشمهایت به سفر بپردازم . اما افسوس !!!

میدانی بعد از اینکه از پیشت رفتم چه بسرم آمد ؟ برادرم قابیل مرا کشت ! با نوح ، نوحه خوان در کشتی نشستم و به جودی فرود آمدم . با یحیی سرم را در طشت زرین بریدند . من با ابراهیم در آتش شدم و نسوختم . با یوسف در زندان بودم . با عیسی بدار آویخته شدم . با موسی از نیل گذشتم . با محمد ( ص ) از پستان دایه شیر خوردم و بزرگ شدم . با علی در محراب به شهادت رسیدم . من فائز محرابم . من با حسن جگرم سوخت . با حسینت بالای چوب پاره کلام ترا خواندم ...

من ... من با زینب به اسیری برده شدم و سپس در شامگاهی قصر و غرور یزید را بر سرش ویران کردم . من با زین العباد در کربلا بیماری کشیدم . با رقیه سر حسینت را در آغوش فشردم و فسردم و جان سپردم ...

من صدها و هزارها بار مرده ام و زنده شده ام . مرا با حلاج بدار کشیدند و با عطار که بودم تیغ برویم آختند . با نجم الدین کبری نیز ...

من شهید شریعت و طریقتم . مرا با عین القضات شمع آجین کردند و با شیخ حسن جوری به ناکجا آبادم بردند .

می بینی چه بسرم آورده اند ؟! از تو که دور شدم ، چقدر جان دادم ! چه بلاها که بسرم نیامد !

در همین اواخر من با پدر خمینی انقلاب کردم . در میدان ژاله به خاک و خون کشیده شدم . در جبهه ها روی مین ها غلت زدم و هزاران بار شیمیایی شدم . هزاران بار به اسارت رفتم . و ...

من تقاص خوردن میوه ی ممنوعه را تا ابدالآباد پس خواهم داد . اما اینها همه اش نوش است . اینها چیزی جز تازیانه ی سلوک و زخمه ی عشق نیست .

و من همه را تحمل کرده و به جان خواهم خرید تا موسم وصل کی فرا رسد ...


*** والسلام - بهار سال 1377 - قم ***

* مجید شجاعی *

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۵
مجید شجاعی

مبادا تو از ما ملولیده باشی

تو حرف حسودان قبولیده باشی

چو درس محبت نخواندی چه سود

اصولیده باشی فروعیده باشی !!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۷
مجید شجاعی

سیاهی شب در دل خود سپیدی روز را دارد ! یعنی از دل سیاهی ، سفیدی و روشنایی متولد می شود و بالعکس . روز مقدمه ی شب و شب مقدمه ی روز است .

در عشق نیز کار چنین است . فراق مقدمه ی وصال است و وصال مقدمه ی فراق . اول وصل است . یعنی دیدن معشوق و رسیدن به او . بعد از آن فراق به سراغ عاشق می آید و آتش به خرمن دل و جان عاشق می اندازد . در این مرحله ناز از معشوق است و نیاز از عاشق !

در عشق ، عاشق شیفته ی خود است و خود خبر ندارد ! هر چه است ، عاشق است و معشوق بهانه ای بیش نیست !!!


♥♥♥ در این مورد حرف و گفت بسیار است و بازهم با شما براز خواهیم نشست .

انشاالله تبارک و تعالی . ♥♥♥

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۱
مجید شجاعی
قرار بیقراری ...

به قرار بی قراری سر کوی تو نشستم  //  گرهی ز جعد زلفم بدر سرات بستم
که رقیب چون در آید به دو چشم خود ببیند //  چو غلام حلقه بر گوش بدر سرات هستم

من و تو ...

من سنی مینلر گول ایچره تاپمیشام  //  چوخلار ایستردی سنی من قاپمیشام
او گوزل آدون عزیزیم من بو گون  //  آلله آدیله تنور سینه مه من یاپمیشام

★★★ دو قطعه بالا در روز یکشنبه مورخ 1384/8/8 در ساعت 2145 سروده شده اند . قم المقدسة . ★★★
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۷
مجید شجاعی