★★★ باژبود ★★★

★★★ ادب و عرفان و هنر ★★★

★★★ باژبود ★★★

★★★ ادب و عرفان و هنر ★★★

◆◆◆ اللهم صل علی محمد و آل محمد ◆◆◆

سلام علیکم ؛
در روز و روزگارانی که انسان دچار نسیان گشته و آنسان بودن خود را از یاد برده است ، ما کمر همت بسته ایم که فرایادش بیاوریم که از کجا آمده ایم ؟ در کجا هستیم ؟ و به کجا خواهیم رفت ؟
در ادامه این راه سهل و ممتنع از جان و دل ، پذیرای گوهر نقدتان می باشیم .

" دعاگوی وجود شریفتان : مجید شجاعی ؛ مدیر سایت باژبود "

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

سابقه و پیشینه ی پیاده روی در مراسم اربعین حسینی به چندین سال قبل باز می گردد. به عنوان نمونه در صفحه ی 48 و 49 کتاب خاطرات زندگی یا سرگذشت تلخ و شیرین من اثر محمد امینی گلستانی از این رسم زیبا یاد شده است.

ایشان در صفحه ی 49 کتاب مذکور می نویسند : ناگفته نماند ایام زیارتی پیاده زوار ، عرب های مسیر مهمانخانه هایی درست می کنند و به آن " مضیف " یعنی ضیافت خانه می گفتند و از درآمد باغهای موقوفه و یا نذرهایی که داشتند ، برای پیاده زوار امام حسین علیه السلام غذاهای متنوع درست می کردند و بطور رایگان با افتخار در اختیار آنان قرار می دادند. و اگر پیاده زواری می خواست رد شود و عبور نماید ، التماس و خواهش و تمنا می کردند اقلا" یک لقمه از غذاهای آنها میل کنند. و ...

که نویسنده توضیحات مفصلی از پذیرایی عراقیان ارائه کرده است.


★ انشاالله خداوند متعال اسباب زیارت آن امام عزیز را برای همه ی شما فراهم بفرماید. الهی آمین. ★

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۰
مجید شجاعی


در نقلهای تاریخی آمده است که : پرچم حضرت عباس علیه السلام ، پرچمدار کربلا ، جزو اموال غارت شده ای بود که به شام بردند . در میان غنائم ، وقتی که یزید چشمش به آن پرچم افتاد ، عمیقا آن را نگاه کرد و در فکر فرورفت و سه بار از روی تعجب برخاست و نشست . سؤال کردند : « ای امیر ، چه شده که این گونه شگفت زده و مبهوت شده ای؟ ».

یزید در جواب گفت : این پرچم در کربلا به دست چه کسی بوده است ؟

گفتند : به دست برادر حسین علیه السلام، که نامش عباس داشت .

یزید گفت : تعجبم از شجاعت عجیب این پرچمدار است !

پرسیدند : چطور ؟!

گفت: خوب به این پرچم بنگرید ، می‌بینید که تمام قسمتهای آن - از پارچه گرفته تا چوب آن - بر اثر اصابت تیرها و سلاحهای دیگر که به آن رسیده ، آسیب دیده است ، جز دستگیره ی آن ، و این موضع - که کاملا سالم مانده - حاکی از آن است که تیرها به دست پرچمدار اصابت می‌کرده ، ولی او پرچم را رها نکرده است ، و تا آخرین توان خود، پرچم را نگهداشته است ، و تنها وقتی که آخرین رمق خویش را از دست داده ، پرچم از دستش افتاده « یا با دست او با هم افتاده » است ، و لذا دستگیره ی پرچم اینگونه سالم مانده است !


* پس همه باهم از سویدای دل ندا بر می آوریم که : ای به فدای غیرتت ، جمله تمام انس و جان ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۴
مجید شجاعی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۹
مجید شجاعی

شیر حمام چکه می کند و قطرات آب سرود مرگ او را دم گرفته اند . درها را بسته ، شمع و عودی روشن کرده ، روی زمین نشسته و با دقت و تمرکز متوجه قطره ای است که کم کم در دهانه ی شیر جمع می شود و می افتد . درست مثل یک تولد ! مثل یک نوع آفرینش ! مثل شکل گرفتن خودش !

قطره ی آب ، اول کم و کوچک است ، اما نمی افتد . باید هم نیفتد ! تا وقتش نرسیده نباید سقوطی در کار باشد . سیب کال هیچوقت باعث رسیدن مغز نیوتن نمی شود ! فکر کرد خود او هم اول ذره ای کوچک و ریز بوده و بتدریج فربه و بزرگ شده است . فکر کرد حالا رسیده و وقت افتادنش نیز فرا رسیده ! اما سقوط یا رسیده شدن ؟! رسیدن ؟! کدام بهتر است ؟!

به علت اینکه سقوط و افتادن همیشه از بالا به پایین است ، آنرانپسندید و از فکرش بیرون راند . بهترین تعبیر برای حال و وضع خودش را کلمه ی 《 رسیدن 》 تشخیص داد . فکر کرد ، درست مثل سیبی است که رسیده شده و باید از درخت جدا شود . اما نیفتد ، بلکه برسد . به پایین و پست نیفتد ، به بالا و اوج بپرد .

با خودش واگویه کرد : 《 شاید در آینده ای نه چندان دور ، نیوتنی دوباره او را کشف کند ، اما نه کشف جاذبه ، که کشف رسیدنش را ! 》 .

قطرات آب درست و جمع گشته و ناگهان از دهانه ی شیر کنده می شدند و در یک چشم بهم زدن به زمین فرود می آمدند . او همچنان مشغول واگویه است . در تفکرات خود غوطه می خورد . در حالت تنگ و تاریک و سخت افکارش چینهای پیشانیش بیشتر و عمیقتر می شود . اما با رسیدن به حل مشکل یا جاهای خوب اندیش ، چهره اش باز می شود و بشاشتی پیدا می کند . احساس می کند مانند یک تکه کش در حال قبض و بسط است و باز و بسته می شود .

گاه قبضی مقدمه ی بروز بسطی است و برعکس گاهی هم این بسط است که بدنبال خود قبض را می آورد . هیچکدام او را نه رها می کنند و نه با او می مانند . ایندو با اینکه دشمن یکدیگرند ، قرین هم نیز هستند .

خاطرات تلخ او را در خود فشار می دهند . برایش مسئله و مشکل میشوند . حالش گرفته می شود . اما این حالت دائمى و پایا نیست . او با فکر سیال و شناوری که دارد ، زود حلش می کند . بسط که می آید ، شکفتگی و شادی در دلش می ریزد . لبریز از نشاط می شود . در پوست خودش جا نمی شود ! اما این نیز دمی بیش دوام نمی آورد .

باز این فکر هرجایی و هر زمانی ! امانش را می برد !! خالی از فکر هم که نمی تواند بود ...

اوائل وقتی که می خوابید ، هر چند کوتاه و کم ، اما از این بابت مشکلی نداشت . الان و اینک خوابی که ندارد هیچ ، همان چند لحظه هم که تلپ می افتد ، پر از کابوس و اوهام است .

صدای چک چک آب ، مرتب و منظم ساعت خودساخته ی او شده اند ! هر ثانیه ، یک قطره !... فکر کرد ، درست است که به قطره ها تمرکز کرده و در زمانی که خود ساخته ، غرق شده ، اما خارج از زمان و مکان می اندیشد ! او نیز مثل قطره ها بود ! احساس می کرد با آنها یکنوع پیوند و خویشی دارد . بلکه بهتر از آن یک الفت و یگانگی دیرینه ! آیا قطره ها پدر و مادری داشتند ؟! او که داشت ...

درست سی سال پیش در زمستانی پر برف و سرد ، یک دختر و پسر جوان باهم آشنا می شوند . تلاقی دو نگاه ، طپش ناگهانی دو قلب ، شرم و خجالت و سرخی ، قرارها و وعده ها ، نامزدی و انتظار ، پایان درس پسر ، جشن عروسی و وصل ، معلمی پدر ، تولد پسر !

پدرش معلم بود . اما از آن معلم هایی که نان را هیچوقت به نرخ روزش نخورده بود . او درس دادن را یک شغل نمی دانست ، اعتقاد به همسان سازی داشت ! می خواست بچه هایی از نوع و سایز خودش تربیت کند . نه اینکه خود را آخرین شماره و رده بداند . می خواست تا این حد تلاش خود را کرده باشد . بقیه اش را خدا و خودشان بهتر می دانند ...

پدرش درس می گفت و می گفت . به درس و مدرسه ی او هم می رسید . برایش کتابهایی می آورد که اوائل نمی فهمید و زیاد نمی خواند ، اما وقتی فهمید ، هم زیاد خواند و هم خودش دنبالشان رفت . با خواندن هر کتاب و حل و هضم آن ، از شادی پر در می آورد ، ولی همان برایش مشکل ساز می شد . الان فکر می کرد کاش زیاد نمی خواند . کاش امل و ری سواد باقی می ماند و نمی دانست در جهان و مافیها چه خبر است . فکر کرد چه خوب بود مثل چوپانی زندگی می کرد که همه ی فکر و ذکرش گله ی گوسفندان و پهنه ی دشت و نان و سفره اش بود ! نیمروز فارغ و آسوده گله را در سایه سار درختان می خواباند و نی می زد و آب سرد از چشمه می خورد و ماست و پنیری . به وقت خود ، ازدواج هم می کرد و بچه های قد و نیمقد و همسری مهربان ...

دیگر از خدا چه می خواست ؟ زندگی از این شیرینتر ؟ غنیمتی می شد اگر آنگونه می شد !

خودش را غرق بافته و یافته کرده بود . و این یافته ها و بافته ها روحش را شخم زده و تخم بیهودگی و هیچ انگاری در آن کاشته بودند !!! شخم و تخم ! هه ، چه جناسی !!!

باز برای چند لحظه چهره اش باز شده بود ، نگاهی به شمع انداخت که در میانه ی عمرش در حال سوز و گداز بود و می گریست . تا پایان گریه ی شمع که آغاز مرگ و رسیدنش ! بود ، دقایقی هست ...

تیغ ریش تراشی کنار دستش بود . برداشت و آن را از کاغذش در آورد و کنار شمع قرار داد . سیر افکار او را دوباره به خاطرات تولد کشاند . وقتی به دنیا آمد ، یکی یکدانه ی پدر و مادر بود . عزیز دردانه ای بود که همه او را می بوسیدند و بالای چشمشان می گذاشتند . تک و تنها بود و همینطور هم باقی ماند . پدر و مادرش هرچه به این در و آن در زده بودند که برایش برادر یا خواهری پیدا کنند ، موفق نشده بودند . به همین خاطر او را عصاره ی وجود خویش می دانستند و هرچه می خواست ، هماندم آماده بود .

خدای کوچک خانواده بود و در حد پرستش دوستش داشتند . اسمش را در بهترین مدرسه ی شهر نوشته بودند . پدرش با اینکه در مدرسه ی نزدیک خانه شان درس می داد ، او را نیز می برد و می آورد . به همکاران خود هم سپرده بود که مواظب درس و تربیت عزیز دردانه باشند .

سالها و سالها گذشت و او خواند و خواند . دیپلمش را تازه گرفته بود که دو چشم سیاه نیز او را گرفتند و اسیر کردند ! او مدرک دوازده سال سعی و تلاش را گرفته بود و دو چشم سیاه هم در یک لحظه او را ! چه راحت و آسان اسیر شده بود !

در یک عصر پاییزی که کتاب بدست در پارک قدم می زد ، ناگهان دختر جوانی جلویش را گرفته بود . او رویش را بسته بود و تنها دو چشم سیاه و ابروهای شمشیری و کمانیش دیده می شدند . هفده ساله بنظر می رسید . دختر گریان و نالان از او تقاضای کمک کرده بود . می گفت که پدرش خیلی بیمار است و احتیاج به مقداری پول دارد . ناله می کرد و می گفت : 《 پدرم دارد از دست می رود 》 . دختر چشم در چشم او آنقدر گریه کرده بود که دلش به رحم آمده و او را به خانه آورده بود . پدر و مادرش با تحسین بسیار او را بوسیده و مقدار زیادی پول به دختر داده بودند ...

دختر که رفته بود ، ناله و زاری مادر گوش فلک را کر کرده بود . چرا که دختر کولی طلا و جواهرات مادر را دزدیده و رفته بود . هر سه شتابان و هراسان کوچه ها و خیابانها را گشتند ، اما اثری از آثار کولی نیافتند . قطره ای در کویر و سوزنی در انبار کاه !

پدر و مادر در جستجوی طلا و جواهرات خود بودند و او در جستجوی دو الماس سیاه ! پیدا نشد که نشد . و او در حسرت نگاهی دوباره پوسید و پوکید . دیگر مثل آن چشمها را نه دید و نه شنید ! مریض شد و افتاد . کمی بهتر شد و به گشت و گذارهای شبانه و شعر و ترانه روی آورد . پدر و مادر نگران ، چاره را در ازدواج او یافتند . او را با چند دختر روبرو و آشنا کردند ، اما او مدام قصه ی آن دو چشمی که همه چیز او را دزدیده بودند ، را می گفت !

چند سال گذشته بود . بیماری روحیش ، پدر و مادر را نیز افسرده و دلمرده کرد . تا اینکه آن دو بیچاره ، آن پدر و مادر مهربان و آرزو بدل ، در یک تصادف رانندگی پرکشیدند و او را جا گذاشتند . تنها و تنهاتر شده بود . به توصیه چند تن از دوستان به عرفان و سلوک روی آورد . سه تاری خرید و زخمه بر آن زد . به نماز ایستاد و روزه گرفت . کم حرف زد و بیشتر اندوخت . تک و تنها در آن خانه به راز و نیاز نشست . اما کو علاج ؟! این ها همه مسکنی بود که تنها اندکی از درد بزرگ او را آرام می کرد . او دنبال چاره و درمان کلی بود . یک ابر دارو ، ابر درمان ، که کاملا دردش را درمان کند . دوا کند . شفایش دهد و راحتش کند .مدتی هم دنبال عرفان غرب رفت . اما چیزی که بدست نیاورد هیچ ، حالات اولیه را نیز از دست داد . حالا شبهایش پر از کابوس بود . پر از اشباح و اوهام .

در مدت اشتغال به نماز و روزه و ذکر و سجاده ، گاهی شبها خواب آن چشمها را می دید . و این برایش لذت بخش و امیدآفرین بود . اما حالا مارهایی را میدید که می گفتند کجایت را نیش بزنیم ؟!

شیر حمام چکه می کند و قطرات آب سرود مرگ او را دم گرفته اند . ته مانده ی شعله ی شمع ، در دریای اشکش غرق شده و ناگهان همه جا تاریک می شود . در فضایی رعب آور که بوی نا و مرگ می دهد ، دستش در جستجوی تیغ است . کنار شمع پیدایش می کند ، اما به کاشی کف حمام چسبیده است . نمی تواند جدایش بکند . کلنجار می رود . تیغ انگشتش را می برد . ولی بالاخره موفق می شود . برش می دارد و به رگهای دست چپش نزدیک می کند . چشمهایش را می بندد و تیغ را عمود بر روی رگهای دست می گذارد . حالا باید در یک آن با تصمیمی شجاعانه و مردانه رگها را ببرد . لبهایش به آرامی می جنبد . می خواهد بسوی پدر و مادرش برود . می خواهد آنجا در کنارشان باشد . بدردشان بخورد ...

قطره اشکی گرم به گونه اش می غلتد . مغز فرمانش را می دهد . عضلات دست راست به حرکت در می آیند و انگشتان تیغ را می فشارند که فشار دهند و ...

صدای زنگ ممتد و کشدار در به گوش می رسد . تکان می خورد . با تعجب گرهی بر ابرو می اندازد و لب پایینش را گاز می گیرد . او منتظر کسی نبود ! اصلا این وقت شب که نزدیکی های صبح است ، چه کسی ممکن است پشت در باشد ؟! فکر کرد کار خودش را بکند . اما حس کنجکاوی و دانستن اینکه چه کسی اینوقت شب ، اینطور با عجله و شتاب زنگ می زند ، او را متوقف کرد . به خودش خندید ! با خود قرار گذاشت که بعد از اینکه مزاحم را رد کرد ، بیاید و کار را تمام بکند . آهی کشید و تیغ را کناری گذاشت . از حمام بیرون آمد . صدای زنگ همچنان در خانه می پیچید . به قدمهایش سرعت داد و آیفون را برداشت . صدای دختری بود . آشنا و نا آشنا ! تعجب کرد و انگشت بدهان گوشی را گذاشت و دکمه را فشار داد . چند دقیقه گذشت و کسی وارد خانه نشد !

با تعجبی که دائم در حال فزونی بود ، بسوی در رفت . کلید چراغ را زد و در را باز کرد .

جلوی در ، دختر کولی با چند بسته اسکناس در دست ، چشم در چشمهایش داشت ...


● والسلام - ساعت 4:30 صبح مورخه ی 1381/2/14 - زنجان - محله ی حق وردی .

• مجید شجاعی .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۱
مجید شجاعی
ای امام نازنین ای مهدی صاحب زمان
در فرج تعجیل کن کامد به لب جان جهان
سوسن و سنبل دگر افسرده است و برگ ریز
شد کمانی از غمت بالای آن سرو روان
بلبلی کز فیض تو آموخت روزی او سخن
نک به کنجی بی بیان آهش رود تا آسمان !
مثل زر شد روی بستان و گلستان جهان
رنگ دستار تو گیرد گر بیایی بی گمان !
گر بیایی قامتت برپا کند یوم الجزاء
هم به قد قامت بماند چون مؤذن در اذان
دلبران بازارشان از دیدنت گردد کساد
چون ز تو آموخت باید دلبری ای جان جان
آنکه دم زد از مدینه ی فاضله اما نشد
گو بیا جنت نگر اندر زمین ، آخر زمان
حلقه زن بر گرد تو فرزانگان رخ در رخت
بنگر اینک دور عشق و عاشقی در انس و جان
ریزد از لبهای دردانه ی نبی در و گهر
میدرانند از لقائت جیب خود دردی کشان
نقطه ی پایان ندارد زانکه رسم عاشقی
می کنم خال لبت را اختتام داستان .

● سروده شد در ظهر روز جمعه ، در مدرسه دارالشفاء قم . در مورخه ی 14 مهرماه سال 1385 هجری شمسی ، مصادف با 12 رمضان المبارک سال 1427 هجری قمری .

• تقدیم به همه ی دوستان گلم : مجید شجاعی •
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۶
مجید شجاعی

سؤال : آیا قرآن اشاره ای به حرمت ریش تراشیدن کرده است؟

جواب: آری. در چند آیه از قرآن می‌رساند که تراشیدن ریش حرام است.

« و اذا ابتلی ابراهیم ربه بکلمات فاتمهن»

در کتاب گرانسنگ و ارزشمند وسائل الشیعه از تفسیر علی بن ابراهیم قمی (ره) که در وثاقت و اعتبار او حرفی نیست در ذیل آیه ی شریفه از حضرت امام صادق (ع) نقل شده است که فرمودند:

وقتی خداوند حضرت ابراهیم (ع) را خوب مورد امتحان قرار داد به اینکه فرزندش اسماعیل را ذبح کند، حضرت ابراهیم (ع) پس از بیدار شدن تصمیم بر ذبح فرزند خویش گرفت و پروردگار هم به جهت پاداش حضرت ابراهیم (ع) فرمود:

«پروردگار هم به جهت پاداش به حضرت ابراهیم (ع) فرمود: ما تو را امام بر مردم قرار دادیم و سپس ( (حنیفیت) ) یعنی پاکیزگی که ده چیز پاک است را بر او نازل کرد، حضرت هم آنها را با خود آورد که تاکنون نسخ نشده و تا روز قیامت هم نسخ نشده و تا روز قیامت هم نسخ نخواهد شد که پنج چیز آن راجع به سر و عبارت است از:

۱- گرفتن شارب (سبیل) ۲- ریش گذاشتن ۳- تراشیدن موی سر۴- مسواک کردن۵ - خلال نمودن.

و پنج چیز دیگر آن مربوط به بدن است که عبارتند از:

۱- تراشیدن موهای زائد بدن۲- ختنه کردن ۳- ناخن گرفتن ۴- غسل جنابت ۵- طهارت با آب.

تا اینجا معلوم شد که بنا به فرموده ی حضرت امام صادق (ع) یکی از احکام دهگانه ی آئین ابراهیمی ریش گذاشتن استکه خداوند بر حضرت ابراهیم (ع) نازل فرموده است.

خداوند تبارک و تعالی در سوره نحل می‌فرماید:

اتبع مله ابراهیم حنیفا.

ترجمه: (ای رسول ما از آئین حنیف و پاک حضرت ابراهیم (ع) تبعیت کن).

و معلوم شد یکی از احکام این آئین ابراهیمی گذاشتن ریش است.

حال آیا تنها پیامبر اسلام مامور به پیروی از آئین ابراهیمی می‌باشند؟ خیر زیا خداوند در سوره آل عمران فرموده:

«قل صدق الله فاتبعوا مله ابراهیم حنیفاً»

ای پیامبر به امت خود بگو، راست گفت خدا: از آئین پاک ابراهیم (ع) پیروی کنند.

« و ما اتئکم الرسول فخذوه و ما نهئکم عنه فانتهوا».

ترجمه: آنچه را پیغمبر برای شما آورده (از حکم) آنرا بگیرید و از آنچه شما را نهی فرموده است خودداری کنید).

و ما روایات زیادی از پیامبر اکرم داریم پیرامون نهی از تراشیدن نهی و امر نمودن به گذاشتن ریش.

«و لا تلقوا بایدیکم الی التهلکه».

ترجمه: (و خودتان را به دست خودتان به هلاکت نیندازید).

چون تراشیدن ریش دارای امراضی است لذا قرآن هم اشاره دارد که نباید کسی خود را به هلاکت بیندازد، آنهم بدست خود ، 

پس با توجه به پنج آیه ی فوق و فرمایش امام صادق علیه السلام روشن شد که بنا به آیات قرآن، هم پیامبر و هم امت ایشان مامورند به ریش گذاشتن.  

ممکن است (درباره ی آیه ۹۵ سوره آل عمران) گفته شود «اتبعوا» صیغه ی امر است و دلالت بر مطلق مطلوبیت اعم از وجوب و استحباب دارد، لذا ممکن است این پیروی کردن واجب نباشد بلکه مستحب باشد.

در جواب عرض می‌شود درست است که صیغه ی امر دلالت بر اعم از وجوب و استحباب دارد، لکن در صورتی که قرینه ی حمل بر استحباب موجود نباشد، عقل حکم بر لزوم اطاعت از امر مولی می‌کند و در این آیه ی شریفه این چنین است.

باز ممکن است گفته شود قرینه بر استحباب موجود است و آن اینکه ریش گذاشتن در سیاق بعضی از مستحبات قرار گرفته پس به حکم وحدت سیاق باید حمل بر استحباب شود.

عرض می‌شود بله در سیاق بعضی از مستحبات قرار دارد لیکن در بین این ده چیز غسل جنابت هم وجود دارد که یکی از غسلهای واجب می‌باشد، به همین دلیل می‌توان گفت در اینجا قرینه حمل بر استحباب وجود ندارد و لذا هر کدام از اینده چیز به سبب صیغه ی اتبعوا عقلاً واجب خواهد بود مگر اینکه رخصتی از جانب شارع به ما رسیده باشد که در بعضی از اینها همچون مسواک زدن رخصت رسیده و در بعض دیگر مانند غسل جنابت و ریش تراشی رخصتی به ما نرسیده است.

نتیجه این که ریش گذاشتن به حکم عقل واجب می‌باشد .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
مجید شجاعی

علی علیه السّلام فرمود : ای سلمان ، آیا می‌دانی اوّل کسی که با او بر منبر پیامبر صلی اللَّه علیه و آله بیعت کرد که بود ؟ عرض کردم : نه ، ولی او را در سقیفه بنی ساعده دیدم هنگامی که انصار محکوم شدند 

، و اوّلین کسانی که با او بیعت کردند مغیرة بن شعبة و سپس بشیر بن سعید و بعد ابو عبیده جرّاح و بعد عمر بن الخطاب و سپس سالم مولی ابی حذیفه و معاذ بن جبل بودند .

فرمود : در باره اینان از تو سؤال نکردم ، آیا دانستی هنگامی که از منبر بالا رفت اوّل کسی که با او بیعت کرد که بود ؟ عرض کردم : نه ، ولی پیرمرد سالخورده ای که بر عصایش تکیه کرده بود دیدم که بین دو چشمانش جای سجده ای بود که پینه آن بسیار بریده شده بود ! او بعنوان اولین نفر از منبر بالا رفت و تعظیمی کرد و در حالی که می‌گریست گفت :

( سپاس خدایی را که مرا نمیرانید تا ترا در این مکان دیدم ! دستت را ( برای بیعت ) باز کن ) .  

ابو بکر هم دستش را دراز کرد و با او بیعت کرد . سپس گفت: ( روزی است مثل روز آدم ) [۱] ! و بعد از منبر پائین آمد و از مسجد خارج شد .

علی علیه السّلام فرمود : ای سلمان ، می‌دانی او که بود ؟ عرض کردم : نه ، ولی گفتارش مرا ناراحت کرد ، گوئی مرگ پیامبر صلی اللَّه علیه و آله را با شماتت و مسخره یاد می‌کرد . فرمود : او ابلیس بود . خدا او را لعنت کند .

● اسرار آل محمد علیهم السلام - صفحه ۲۱۹ .

_____________________________________


[۱] :  اشاره به حیله شیطان نسبت به حضرت آدم علیه السّلام در بهشت است ، و خود شیطان بیعت ابو بکر را به آن تشبیه کرده است .

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۹
مجید شجاعی

■ مثل مجنون ترک قیل و قال کن

بهر لیلایت الف را دال کن

■ هم رها کن هرچه داری غیر او

زان سپس با یاد رویش حال کن .


★ محید شجاعی ★

♥ سروده شده در زادروز فرخنده امام رضا علیه السلام در زنجان ( مورخه : 1395/5/24 ) . ♥

" ساعت دو و ربع بعد از نیمه شب . "

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۱
مجید شجاعی


در روزگارانی که گرگهای گرسنه در لباس میشهای آرام و سربزیر ، رهزن کاروان دل و جان و دین و ایمان و همه ی خوبیها و زیباییها و ارزشها هستند ، در دورانی که همه کس سر در لاک خود دارد و هیچکس ترا برای خودت نمی خواهد ، در آشفته بازار و بلبشوی تدلیسها و تلبیسها که رنگ ! حرف اول را می زند ، حق را بصورت باطل و باطل را به صبغه ی حق در معرض فروش و جلوه قرار می دهند و بسادگی گولت می زنند و چیزی بخوردت میدهند ، در چنین ایامی که ماده و مادیات بر همه حاکم است و مظهر زشت و نماینده ی پلشت آن یعنی پول مسجود و معبودست ، در چنین ظلمت گیرایی که همه را در احاطه ی خود دارد و هنرها دروغین و قلب ، و شعرها و خیالپردازیها آبکی و بی ارزش گشته اند ، در چنین ایام و زمانی که حق و حقیقت رخ پوشیده و کسی نشانی درستی از آن بدست نمی دهد ، در چنین .....

آیا سخن گفتن از حق و حقیقت و ارزشها و آرمانهای والا از کوکی عقل بشمار نمی آید ؟

آیا به انسان نمی خندند که بیگانه ای است که عبری حرف می زند ؟!

آیا اصلا شبه روشنفکران و مادیون و بچه مدرسه ایهای نهیلیسم فرصت حرف زدن و ابراز عقیده را به انسان می دهند ؟ آیا کاری عبث و بیهوده محسوب نمی گردد ؟ و سؤالاتى از این دست ...

با اینکه می دانیم : " گفتگو آیین درویشی نبود ورنه با تو ماجراها داشتیم " ، و با اینکه مشاغل و مشاکل و عالمی که ما در آن هستیم ، اجازه نمی دهد که مسائل خلق را بررسی و تحلیل کنیم و همیشه سعی و کوششمان در فرار از خلق بوده و هست ، با این حال ضرورت ایجاب می کند که در حد وسع و تواناییمان از موضوعاتی چند سخن ساز کنیم .

برادرم ؛ همانطور که میدانی جهان و جهانیان هرچقدر که به پیش میروند ، همانقدر از اصالتها و ارزشها کاسته می شود . هر روزی که سپری می شود از درصد خوبیها کاسته و به میزان بدیها افزوده می گردد .

ساعت به ساعت طبیعی ها ( از هر صنف ) جای خود را به مصنوعی ها می دهند . تا اینجایش را حتما قبول داری .

حالا در بررسی ارزشمند بودن هریک از طبیعی و مصنوعی ، رأى به ثمین بودن و نفاست طبیعی می دهیم . این رأى بنا به دلایل مختلفی که ذکر آنها بطول می انجامد و خودت از آنها آگاهی ، صادر می شود . مسأله این است که چرا روز به روز از شمار طبیعی کاسته می شود ؟ چرا اصیل جای خود را به اعتباری میدهد ؟

این امر بنظر اینجانب از انغمار و فروشدن بشر در ماده و مادیات سرچشمه می گیرد . بشر با حذف معنویات و خدا و مذهب از خودش و نشاندن مادیات و پول بجایشان افق تازه ای را برای خودش ترسیم می کند . این چنین فردی عاشق ماده می شود . هدف و قبله و بت و مقصودش مادیات است .

او در سلوک خودش از یک دوچرخه ی ساده به هواپیمای شخصی می رسد . او تنوع طلب است و تنوع خواهی امری ذاتی است . او در سلوک مادی خودش هیچ وقت ( البته بعد از مدتی ) به آنچه که هست ، قانع نبوده و همیشه به آنچه که باید باشد می اندیشد . واضح است که وی بر حسب اقتضای سلوکش به نقطه ی پایان و هدفش خواهد رسید .این شخص اگر فردی معمولی نبوده و کمی دارای فکر و انصاف باشد ، بیدار خواهد شد و با قاضی کردن کلاه خود درخواهد یافت که به بیراهه رفته و چیزی بدست نیاورده است .

او نتیجه ی شوم از ماده به ماده رسیدن و به دور خود چرخیدن و تکرار را درخواهد یافت و ... نیهیلیسم از اینجا متولد می شود . این فرزند ناخلف ماده ، این نتیجه ی شوم از ماده به ماده رسیدن ، این جلاد مرموز سیاهچالهای شبه روشنفکری ، آتش خانمان سوزی است که خرمن هستی بسیاری را تبدیل به خاکستر کرده و هر روز و هر آن گسترش می یابد .

اکثر کسانی که  به پوچگرایی رسیده اند ، در آخر کار وجود خودشان را هم پوچ دیده اند و چون بود و نبودشان برایشان فرقی نداشته خوشان را کشته اند . خودشان را از بین برده اند تا به طور کامل معنی هیچ و پوچ را دریابند و خود نیز هیچ شوند !!! آنان خدا را از یاد بردند و خدا نیز آنها را از یاد خودشان برد و دچار خودفراموشی شدند . مگر فراموش کردن انسان خودش را شاخ و دم دارد ؟!

پس دریافتیم که با فرو شدن در ماده و مادیات از جنبه های اصیل کاسته و به ابعاد مصنوعی و اعتباری افزوده می گردد . و معلوم شد که از ماده و مادیات چیزی نصیب انسان اصالت گرا و تکامل طلب نمی گردد . در یک کلام اصالت در ماده و مادیات نیست . اگر به این مطلب با عمق روح و جانمان رسیده و خود نیز تشنه ی اصالتها و ارزشها باشیم ، درخواهیم یافت که باید گمشده مان را در معنویات پی جو باشیم . سراغ معنویاتی برویم که درست ضد و نقطه مقابل مادیات است . همانطور که میدانیم و میدانید معنویات ابعاد گونه گون و مختلفی دارند . علوم و معارف همه از معنویات بشمارند .

حالا سؤال اساسی این است که باید سراغ کدام یک از اینها برویم ؟ جواب اینطور تحلیل می شود که اگر شما مثلا دنبال ریاضی بروید و با پشتکار و کوششی در خور توجه بخواهید ریاضی را بفهمید ، بعد از مدتی موفق به این کار خواهید شد . اما در عین حال خشکی و بی روحی آن شما را خسته خواهد کرد . شما ته و توی ریاضی را درخواهید آورد و متوجه خواهید شد که آنچه که ناخودآگاه در جستجوی آن بودید و فکر می کردید مثل تکه ای از خودتان با آن به کمال می رسید ، این ریاضی نیست .

حال و روز دیگر علوم و معارف نیز این گونه است . پس باید هدف را بسیار دور دید و در دوردست پیدایش کرد . ما دنبال اصل و اصیل هستیم و پر واضح است که چیزی که در دست رس باشد و خودش را به تو بنمایاند اصل و اصیل نخواهد بود . برای اصل و اصیل باید قیمت پرداخت .

ما برای اینکه زود زود خسته نشویم و با از این شاخه به آن شاخه پریدن به پوچی و نیست انگاری نرسیم ، باید هدفی را انتخاب کنیم که واقعا هدف بوده و اصل اصل باشد . و نیز چیزی باشد که بسادگی بدست نیاید . هدفی باشد که گرمی خاصی در حین سلوک به ما بدهد . هدفی باشد که بتمام معنی کلمه ما را زنده کند . آخر آن آخرمان باشد نه اولمان !!!

برادرم ؛ اینجاست که عرفان طلوع می کند و رخ می نماید . عرفان با آن عالم نورانی و گرم و پر شورش بدستگیری انسان قیام می کند . عرفان راهیست که پیش پای تو گسترده اند و به آن شاه تنها منتهی می شود که هدفت بود . و چه هدف نفیسی !

البته اینجا مسأله ی اعتقاد پیش می آید . زیرا کسی که از اول اصلا به این چنین هدفی اعتقاد نداشته باشد ، و عرفان و مراحل و مراتب آن را افسانه بیانگارد . با جنین فردی اولا ما کاری نداریم و ثانیا اگر ضرورت ایجاب کند که با او به بحث می نشینیم و شاید بقول بوعلی سینای مرحوم ، مجبور هم بشویم که کتکش زده و معتقدش کنیم .

در اینجا از ذکر کم و کیف این چنین فردی و معامله ی ما با او و دلایل مختلفه ، بخاطر طولانی شدن سخن احتراز می کنیم .

اجمالا اینرا بیانگریم که ایمان و اعتقاد قلبی محکم به وجود شهدی باعث می شود که بار و بندیل سفر را ببندیم و برای رسیدن به آن حرکت کنیم . اگر از اول اعتقادی به وجود شهری مثل مکه نداشته باشیم ، هرگز داعیه ی سفر و رسیدن به آن در ما ایجاد نشده و طبعا هیچگاه به مکه هم نخواهیم رسید !

دین و مذهب را که مقصودش ، رساندن بشر به تنها هدف و هدف تنهاست ، نمی شود از انسان منها کرد . میدانید که منظور از مذهب ، باطن و روح آن است که عرفان می باشد . عرفان مساوی با عشق است و حضرت عشق ، حضرت دوست است . عرفان یعنی " دید عشق آلود به هستی " .

بعد از اینکه ضرورت عرفان و عشق برای انسان ثابت شد ، به مشکل عمده ای می رسیم که سؤالی است اساسی و آن اینکه : کدام عرفان ؟!

میدانیم و میدانید که برای رسیدن به عرفان باید راه شرق را در پیش گرفت . چرا که در غرب خبری نیست ! خورشید عشق از مشرق طلوع می کند و موجب روشنایی و زیبایی و حیات می گردد .

بقول لسان الغیب : " خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد " ...

پس شرق را دریابیم و اشراق و شروق را از قلب شرق یعنی ایران برگیریم . آیینه ی دل را با عرفان اسلامی - ایرانی رفع زنگار کرده و صافش گردانیم .

*** انشاالله الرحمن الرحیم ***

* مجید شجاعی * قم المقدسة .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۸
مجید شجاعی

 ★★★ بنام خداوند بخشاینده و مهرورز ★★★

 

■■■ سفرنامه روستای قلعه جوق سیاه منصور از توابع انگوران ■■■

 

ماشین پژوی 206 آبی نفتی باجناقم دل جاده را می شکافت و پیش می تاخت . جاده بسیار پر پیچ و خم و خطرناک می نمود . پستی و بلندیهای پی در پی و پیچ های متوالی رانندگی را مشکل می کرد . هر چند به راننده که پایه یک داشت ، اطمینان داشتم ، اما باز دلهره امانم را بریده بود . تردد ماشینهای سنگین که برای معدن روی انگوران کار می کردند ، نیز مزید بر علت شده بود .

اول ماه مبارک رمضان سال 1393 بود و بنده با در دست داشتن حکم تبلیغ به روستای قلعه جوق می رفتم . هنوز راه درازی در پیش داشتیم . برای اینکه کمی از هول و ولای خودم بکاهم ، نقبی به گذشته زدم .

سوار بر بال خیال به سالهای دور جبهه سفر کردم . من در اولین اعزام ، بعنوان نیروی رزمی - تبلیغی حضور داشتم . اوایل دوران طلبگی من بود و تازه میخواستم شرح لمعتین را شروع کنم . اما شور لبیک گویی به فرمان امام کار خودش را کرد و یک دفعه چشم باز کردم دیدم دارم در شهر قیدار نبی ( خدابنده ) آموزش می بینم .

بعد از حدود دو ماه آموزش که بیشتر به دوره کماندویی می مانست تا آموزش مقدماتی حضور در جبهه ، به جبهه اعزام شدیم .

نیروهای رزمی - تبلیغی ، هم تبلیغ می کردند و هم نبرد . در دوره دوم اعزام بعنوان نیروی رزمنده آنهم در واحد تخریب که تازه با گرفتن نیرو به " گردان الرعد " تغییر نام داده بود ، مشغول شدم . حالا بماند که چه اتفاقاتی برایم افتاد و چه دسته گلهایی را از دست دادیم که داغشان تا ابد در دلم تازه است ...

پس من چندان آدم بی تجربه ای نبودم !

اما در این سفر ، اضطرابی سخت دلم را می فشرد . رانندگی بی محابای باجناقم نیز این ترس و اضطراب را بیشتر می کرد .

بالاخره به سه راهی ابراهیم آباد رسیدیم . تابلویی توجهمان را جلب کرد که ادامه مسیر را نشانمان می داد . نزدیک شده بودیم .

با شماره شورای محترم تماس گرفتم . گفته شد که :《 در ورودی روستا بعد از پل خانه عالمی ساخته اند که چند موتور در جلویش پارک شده است . آنجا توقف کنید و ما در خانه عالم هستیم . 》 .

ما کم کم وارد دنیای جدیدی می شدیم .

ناگهان خود را در بهشت با صفا و رضوانی بس زیبا و دل انگیز یافتیم . روستا در میان باغات وسیع و بسیار گسترده ای محاصره شده بود . انگار روستا نگینی بود که حلقه ی سبزی بدورش کشیده باشند . مات و مبهوت از این مناظر دلفریب وارد خانه عالم شدیم .

چند نفر مشغول کار بودند . یعنی داشتند اندازه می گرفتند و موکت پهن می کردند . در زمینی حدودا 85 متر ساختمانی بسیار زیبا احداث کرده بودند . با درب ماشین رو و حیاط مناسب و باغچه ای در یک گوشه آن . وارد که شدیم ، دیدیم یک پذیرایی بزرگ و دو اطاق خواب و آشپزخانه در انتظار ماست که بنحو خوبی موکت پوش شده است . اواخر کارشان بود . شورای محترم روستا و فرمانده پایگاه و دهدار وقت محترم و خادم مسجد با ما خوش و بشی جانانه کردند .

کیف و ساکمان را در گوشه ای گذاشتیم . بعد از مدت کوتاهی باجناق خدانگهداری گفت و من بدرقه اش کردم . او سوار توسن رهوارش راهی ماهنشان شد . لازم به ذکر است که ایشان محل کارش ماهنشان و محل سکونتش زنجان می باشد . من مانده ام که چگونه و چطور او هر روز این همه راه را میکوبد و این مسیر سخت را رفت و آمد می کند ؟! خداوند از بلیات ارضی و سماوی حفظش فرماید .

خلاصه من ماندم با افرادی که نه آنها شناختی روی من داشتند و نه بنده ایشان را می شناختم . مقداری احوالپرسی کرده و از هر دری سخنی بمیان آوردیم . کم کم من شیفته ی اخلاق ساده و پاک و بی آلایش آنها شدم .

ناگهان نوای دلکش قرائت آیات وحی از بلندگوی مسجد ، نشان داد که وقت ادای فریضه ظهر نزدیک می شود .

از منزل زدیم بیرون و راهی مسجد شدیم . چه مسجد زیبا و خوبی ! چه مسجد با برکتی که همه ی ایام سال درش به همت اهالی و خادم زحمتکش آن باز باز است . اهالی هر وقت دلشان خواست با خداوند سخن ساز کنند به این مکان مقدس می آورند . نام مسجد بنام نامی سومین خورشید منظومه محمدی ( ص ) ، یعنی امام حسین علیه السلام است . و چه علاقه ی عجیبی مردم روستا به امام حسین علیه السلام دارند ! در محرم و صفری که آنجا بودم با چشمان خود عمق عشق و ارادت مردم به اهل بیت رسالت علیهم السلام ، مخصوصا امام حسین علیه السلام را دیدم .

وضو ساختیم و به نماز پرداختیم . در میان دو نماز ظهر و عصر ، خادم بزرگوار مسجد با چه خلوص نیت و حضور قلبی شروع به خواندن ادعیه و تعقیبات مربوطه نمود . واقعا" در آن نماز بود که احساس کردم در خانه ی خودم هستم و بهیچوجه بعد از آن دیگر احساس غریبی نکردم .

بعد از نماز خادم اطلاع داد که افطار در منزل شورای محترم دعوت هستیم . کم کم با اهالی آشنا می شدم و با خود می اندیشیدم که حالا چه چیزی برای ارائه به این مردم شریف داری ؟! چگونه شروع کنم و از کدام مطلب سخن ساز کنم که بتوانم رسالت خود را بنحو احسن انجام داده و جواب محبتهای بی آلایش اهالی را داده باشم ؟!

بعد از آن سعی کردم مطالب تازه و بروز آماده کرده و در اختیار این قشر فهیم و نجیب قرار دهم .

روزهای گرم و داغ تابستان یکی پس از دیگری سپری می شد و من غرق در گرمای محبت روستاییان بودم .

چه مراسمات بیاد ماندنی و جذابی آنجا برگزار شد ! هرچه به پایان ماه رمضان نزدیک میشدیم ، غم غریبی دلم را درهم می فشرد ...

 آن غصه این بود که چگونه می توان از این روستای پربرکت دل کند و راهی شهر شد ؟!

شهری که پر است از انسانهایی که نمی دانم چرا برایم غریبه اند و چرا چندین چهره دارند و چرا هزار زبان در کام ؟!

چاره ای نبود و با اتمام ماه مبارک با درد و دریغی در دل با اهالی وداع کردم و راه شهر در پیش گرفتم .

 

★ به علت فرصت کم و ضیق مجال به همین بسنده می کنم . اگر خواستید و خوشتان آمد باز هم از خاطراتم برایتان خواهم نوشت . ★

 

◆ پاینده باشید و مانا ، مجید شجاعی ، زنجان ، 29 امرداد ماه خورشیدی ، ساعت 2356 ◆

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۷
مجید شجاعی